hamyar logo hamyar text

خلاصه کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری

خلاصه کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری

زمان مطالعه 4 دقیقه مجید حقیقی

داستان “شازده کوچولو” بازنماییی غنی از ارزش‌ها و مفاهیم عمیق است که به طور زیبا و طنزآمیز به صورت یک داستان کودکانه ارائه می‌شود. این داستان دربارهٔ یک شازده کوچک است که از سیارهٔ خود به زمین می‌آید و در سفرش به دنیای بشر با شخصیت‌ها و رویدادهای مختلف آشنا می‌شود. شازده کوچولو در آغاز داستان در صحرایی تنها قرار دارد. او سعی می‌کند با تمام قوای خود از یک بی‌چون و چرای درخت سیب مراقبت کند. اما با آشنا شدن یک روباه زرنگ، نگرش شازده کوچولو تغییر می‌کند. روباه به شازده کوچولو یادآوری می‌کند که زندگی واقعی، معنا و ارزش در دوست داشتن و ارتباط برقرار کردن با دیگران است.

پس از جدایی از روباه، شازده کوچولو به سفر خود ادامه می‌دهد و به سیاره‌های مختلفی سر می‌زند. در هر سیاره، او با شخصیت‌های منحصر به فردی روبرو می‌شود. به عنوان مثال، در یکی از سیاره‌ها، با یک شاهزادهٔ آشنا می‌شود که فقط به تملک و اهمیت‌دهی به خودش اهمیت می‌دهد. در سیارهٔ دیگری، با یک کشاورز بخشنده آشنا می‌شود که از نعمت‌هایش به طور بخشایانه به دیگران می‌دهد و سعی می‌کند در زمین بهترین خود باشد. در طول سفر خود، شازده کوچولو از تجربیاتش دربارهٔ زندگی و عشق می‌آموزد. او متوجه می‌شود که واقعیت و ثروت در کشف روحیات درونی انسان‌ها و ارتباط با آنها است. او نیز درک می‌کند که برای احترام به دیگران و به دست آوردن دوستان و عشق، باید خود را بازگشت پذیر و مهربان نشان دهد.

در پایان داستان، شازده کوچولو به سیارهٔ خود بازمی‌گردد و متوجه می‌شود که وظیفهٔ اصلی‌اش، مراقبت از سیب‌های درختش بوده است. او متوجه می‌شود که ثروت و شهرت به تنهایی معنا و ارزش واقعی زندگی را نمی‌تواند به او بدهد. به جای آن، او تمایل دارد در سادگی و کوچکی خود لذت ببرد و مانند یک کودک بزرگ، به دنیای پر از امید و خیال بپردازد. داستان “شازده کوچولو” یک پیام قدرتمند دربارهٔ عشق، صداقت، سادگی و معنا واقعی زندگی را به ما می‌دهد. آن به ما یادآوری می‌کند که ثروت و شهرت تنها معیارهای اندکی از موفقیت و شادی هستند و واقعیت اصلی زندگی در ارتباط و ارزش دوست داشتن و دوست داشته شدن با دیگران جای دارد.

آنتوان دوسنت اگزوپری

درباره فرانسوی آنتوان دوسنت اگزوپری

درباره نویسنده: آنتوان دوسنت‌ اگزوپری در ۲۹ ژوئن ۱۹۰۰ در لیون فرانسه متولد شد. سنت‌ اگزوپری کودکی چهار ساله بود که پدرش از دنیا رفت و در سن ۱۷ سالگی برادر بزرگ خود را از دست داد. اگزوپری در سن ۲۱ سالگی به عنوان مکانیک هواپیما وارد نیروی هوایی ارتش فرانسه شد و توانست در مدت کوتاهی نه تنها مکانیکی را به خوبی بیاموزد، بلکه به خلبانی زبردست نیز تبدیل شود و استخدام ارتش شود. سفر های زیاد او به عنوان یک خلبان باعث شد تا با فرهنگ ها و اقوام مختلفی اشنا شود. سنت اگزوپری در سال ۱۹۴۴ پس از پرواز بر فراز دریاز مدیترانه برای همیشه ناپدید شد. اما خوشبختانه آنتوان دو سنت‌ اگزوپری تنها یک سال قبل از سفر بی‌بازگشت خود کتاب شازده کوچولو را نوشته بود. کتاب شازده کوچولو به هر کجا که می‌رفت خوانندگانی بسیاری پیدا می‌کرد. به‌ طوری که تا پایان قرن بیستم به دومین کتاب پرفروش دنیا پس از انجیل تبدیل شد. شاهکار سنت‌ اگزوپری تا به حال به بیش از ۲۵۰ زبان ترجمه شده و ۲۰۰ میلیون نسخه نیز از آن در سرتاسر دنیا فروخته شده است.

بهتر است قبل از شروع به خواندن این کتاب با شخصیت های آن آشنا شویم:

  • راوی داستان : همان ‌ آنتوان دو سنت اگزوپری است که نقش یک خلبان را دارد  یک خلبان است، که به خاطر کج‌فهمی بزرگ‌ترها کودکی‌اش را زیر نقاب بزرگسالی پنهان کرده.
  • شازده کوچولو: آدم‌ کوچولوی تنها که برای پیدا کردن هم‌زبان، سفر خود را آغاز کرد و در نهایت سر از زمین در می‌آورد. اما چون اخترک را تنها رها کرده، باید خیلی زود برگردد.
  • گل سرخ: گلی بسیار زیبا اما مغرور که فکر می‌کرد زیباتر از او وجود ندارد.
  • روباه: جانوری مهربان، دانا و سخت مشتاق اهلی شدن.
  • بره: چون هنوز در جعبه است، اطلاع درستی از چند و چون نقشش در دست نیست. 

سقوط در صحرا و آشنایی راوی با شازده کوچولو

سقوط در صحرا و آشنایی راوی با شازده کوچولو

تلاش‌های راوی برای پیدا کردن یک هم‌زبان او واقعا تنها بود و هیچ‌کس حرف‌هایش را نمی‌‌فهمید. روزگار راوی همین‌طور در تنهایی و جستجو می‌گذشت تا اینکه در یکی از سفرهایش موتور هواپیما دچار مشکل شد و او در صحرایی بی‌نام و نشان سقوط کرد. چون از قبل، برنامه‌ای برای سقوط در صحرا نداشت، ذخیره آب و غذایش آن‌قدری نبود که بتواند بیشتر از هشت روز راوی را زنده نگه دارد. اوضاع خیلی خراب بود. او باید هر طور شده راهی برای تعمیر هواپیمایش پیدا می‌کرد وگرنه ممکن بود بدون اینکه فرصت آشنایی با یک هم‌کلام را پیدا کند، راهی سفر آخرت شود.

شب شده بود و راوی دیگر نایی برای تعمیر موتور هواپیمایش نداشت. به ناچار، روی شن‌های بیابان خوابید تا شاید با طلوع آفتاب بتواند راهی برای تعمیر پیدا کند. آفتاب بالا آمده بود اما راوی هنوز در خواب بود که ناغافل با صدای یک آدمی‌زاد از خواب بیدار شد. در آدمی‌زادی که راوی را بیدار کرد، هیچ اثری از تشنگی، گرسنگی یا خستگی به چشم نمی‌خورد. حتی به نظر نمی‌آمد که گم شده باشد. تازه درخواست عجیبی هم از راوی داشت و مدام به او می‌گفت که یک بَره کوچک برایش بکشد. چون انگار جایش تنگ است و تنها به اندازه یک بره کوچک جا دارد.

راوی که از شدت تعجب، قدرت تفکر منطقی‌اش را از دست داده بود، بدون اینکه خیلی پاپیچ این آدم کوچولو شود، از جیبش یک خودکار و کاغذ در آورد و شروع به کشیدن کرد. اما یادش آمد که فقط بلد است مار بوآ بکشد. روی این حساب که این آدم کوچولو هم چیزی در مورد مار بوآ نمی‌فهمد و در آن بیابان فرق آن را با یک بره تشخیص نمی‌دهد، یک مار بوآ کشید و تحویل او داد. اما در کمال تعجب، این آدم کوچولو همه‌چیز را در مورد مار بوآ و آن فیل گُنده‌ای که در حال هضمش بود می‌دانست! راوی که هاج و واج مانده بود، تمام خلاقیت و هنرش را در یک کاسه ریخت و چندین بره کشید که در نهایت، یکی از آنها مُهر تایید را گرفت.

دو هوانورد با آغازهای متفاوت

این آقای کوچک که از این پس او را «شازده کوچولو» صدا می‌زنیم، فرد مرموزی بود که حرف چندانی نمی‌شد از زیر زبانش بیرون کشید. او فقط از راوی سوال می‌پرسید و از شنیدن جواب‌هایش روده‌بُر می‌شد. مثلا وقتی شازده کوچولو از راوی در مورد چند و چون آن آهن پاره پرسید، راوی بادی در غبغب انداخت و گفت: «این هواپیمای من است که با آن در آسمان پرواز می‌کنم.» با گفتن این جمله، شازده کوچولو و راوی متوجه یک نقطه مشترک میان خودشان شدند. هر دوی آنها از آسمان به دل این صحرا افتاده بودند، با این تفاوت که راوی اول روی زمین بوده، بعد به آسمان پرواز کرده و روی این صحرا افتاده، اما شازده کوچولو از همان اول روی یک سیاره دیگر بوده و بعد به زمین آمده است. اینجا بود که راوی فهمید، پروازش آن‌قدرها هم بزرگ و تعریفی نبوده است. ناگفته نماند از شنیدن اینکه شازده کوچولو اهل یک سیاره دیگر است، قند در دلش آب شد.

مسافری به نام شازده کوچولو

شازده کوچولو، مسافری بود که از اخترک «ب 612» پا روی زمین گذاشته بود. این اخترک، آن‌قدر کوچک بود که به زور می‌شد با کلی دم و دستگاه اخترشناسی، آن را دید. اولین بار یک اخترشناس تُرک موفق به مشاهده آن شد. البته آن بینوا به خاطر رخت و لباسش که ویژه اهالی ترکیه بود، چندان جدی نگرفته شد تا اینکه رفت و لباس‌ آدم بزرگ‌های اروپایی را بر تن کرد. تازه آن زمان بود که به حرف‌هایش گوش کردند و اخترک «ب 612» را به رسمیت شناختند.

خانه شازده کوچولو خیلی کوچک بود؛ آن‌قدر کوچک که هیچ چیزی در آن گُم نمی‌شد. تنها مشکلی که داشت این بود که هیچ هم‌کلامی در آن پیدا نمی‌شد. برای همین، شازده کوچولو، شال و کلاه کرد و به سمت زمین آمد تا بلکه از این راه بتواند بره‌ای، هم‌کلامی، چیزی را با خود به سیاره‌اش ببرد. به همین دلیل بود که مدام پا پی راوی می‌شد تا برایش یک بره کوچولو بکشد. او می‌خواست تنهایی‌اش را با آن بره تقسیم کند.

گل سرخ و شازده کوچولو

بگو مگوی راوی و شازده کوچولو بر سر خار گل سرخ

تا حالا برای شازده کوچولو روشن شده بود که بره‌اش می‌تواند بائوباب‌ها را بخورد. اما ناگهان حقیقت پنهان در یکی از جمله‌هایی که راوی از دهانش پریده بود، مثل یک گُرز سنگی بر سر افکار شازده کوچولو فرود آمد. راوی گفته بود: «بره همه چیز را می‌خورد!» اما این اصلا چیز خوبی نبود. چون او نباید سرش را پایین بیندازد و همه‌ روییدنی‌های اخترک را بخورد.

با این حساب، این بره کوچک بنا داشت دمار از روزگار گل سرخ شازده کوچولو دربیاورد! گل سرخ برای شازده کوچولو، خیلی مهم بود. حتی مهم‌تر از بائوباب‌ها و تمام بره‌ها. شازده کوچولو که حسابی نگران شده بود، مدام از راوی در مورد رابطه بره و گل سرخ سوال می‌کرد. راوی هم که دستش را تا آرنج در موتور هواپیما فرو کرده بود و داشت از نهایت زورش برای باز کردن یک پیچ بد قلق استفاده می‌کرد از پرسش‌های بی‌امان شازده کوچولو، حسابی کُفری شد و مرتب به او جواب سربالا می‌داد.

مشکل این بود که راوی نمی‌دانست گل سرخ اخترک شازده کوچولو، دُردانه‌ای است که در هیچ سیاره دیگری مثل و مانندش پیدا نمی‌شود. راوی مثل آدم‌بزرگ‌ها شده بود حتی می‌توان گفت که به «آقا سرخ رویه» که در اخترکی نزدیک به شازده کوچولو زندگی می‌کرد شبیه شده بود. هر دوی آنها سرشان در حساب و کتاب بود و به خیالشان کار بزرگ و مهمی را انجام می‌دادند. شازده کوچولو از این وضعیت حسابی ناراحت شد و زد زیر گریه.

ماجرای آشنایی گل سرخ و شازده کوچولو

گل سرخ اخترک «ب 612» دانه‌ای بود که هیچ‌کس نمی‌دانست از کجا آمده است. او یک روز صبح از قالب دانه‌اش بیرون آمد و اطراف را دید زد. فهمید که در اخترکی کوچک فرود آمده و یک آدم ‌کوچولو همسایه‌اش است. کمی که رشد کرد دست به کار ساختن گلش شد. برای این کار زحمت بسیار کشید و شازده کوچولو را حسابی منتظر گذاشت. اما در نهایت، همراه با طلوع خورشید، گلش را باز کرد.

شازده کوچولو که تاکنون چنین گل زیبایی را در هیچ کدام از اخترک‌های همسایه ندیده بود، حسابی سر ذوق آمد و شروع به تعریف کردن از زیبایی گل کرد. گل هم نه گذاشت نه برداشت ناغافل گفت: «البته که من زیبا هستم!» شازده کوچولو انتظار نداشت که خود گل هم شیفته زیبای خودش باشد. این گل زیبا اخترک کوچک شازده کوچولو را عطرآگین کرد. اما خورده فرمایش‌های زیادی داشت. مثلا با شازده کوچولو از نگرانی‌هایش در مورد خورده شدن توسط ببرها و شکسته شدن زیر وزش بادهای سهمگین صحبت می‌کرد. اما شازده می‌دانست که غیر از خودش و درخت‌های بائوباب هیچ موجود دیگری روی اخترک «ب 612» زندگی نمی‌کند!

شازده کوچولو که حوصله‌اش از تنهایی سر رفته بود، تصمیم گرفت به سیاره‌های اطرافش سفر کند. اما قبل از اینکه از اخترکش برود، دودگیرهای آتشفشان‌های اخترکش را تمیز کرد، چند جوانه مرموز بائوباب را از خاک بیرون کشید و با گلش خداحافظی کرد. شازده کوچولو موقع خداحافظی فهمید که گلش او را دوست دارد. اما شیوه ابراز محبت او عجیب‌تر از آنی بود که شازده کوچک ما متوجه‌اش شود.

نتیجه اخلاقی کتاب شازده کوچولو

  1. دیگران را از روی حرف هایشان قضاوت نکنیم بلکه از روی کارها و نتیجه کارهایشان قضاوت کنیم مانند گل سرخ که با حرف‌هایش دل شازده کوچولو را شکونده بود ولی با عطر خوبی که داشت باعث شادی شازده کوچولو می‌شد.
  2. هیچ کس را از روی ظاهر، قد و وزن شناسایی نکنید بلکه از روی علایق و استعدادهایش آن را بشناسید.
  3. تنهایی به این نیست که ادم های زیادی کنارتان نباشد، بکه زمانهایی است که آدم های زیادی در کنار ما قرار دارد آما باز هم احساس تنهایی می‌کنیم.
  4. باید در مقابل کسی که به آن عشق می‌ورزیم، مسئول باشیم و هیچ گاه او را رها نکنیمو
  5. باید نسبت به سختی ها صبور بود وقتی کرم سختی را تحمل می کند به پروانه ای زیبا بدل می شود.
  6. همیشه خودمان را اول قضاوت کنیم بعد دیگران را.
  7. با قلب و دروننتان می توانید اهمیت هر چیزی را پیدا کنید نه با چشم های ظاهری.
  8. باید قدر هر چیزی که دارید را بدانید و از آن مراقبت کنید.
  9. احساسات درونی خود را بروز دهید و آن را پنهان نکنید.
  10. روابط به زندگی شما ارزش و بها می دهند.

نویسنده مجید حقیقی
×

شماره خود را وارد کنید

بعد از وارد کردن شماره کدی که به خط شما ارسال می‌شود را وارد کنید

یا
ورود با ایمیل ورود با جیمیل
login
شماره خود را وارد کنید

بعد از وارد کردن شماره کدی که به خط شما ارسال می شود را وارد کنید

login
کد ارسال شده را وارد کنید
به ارسال شد. edit تغییر شماره